زیره ی کرمان

این سایت مانند زیره برای همه ی افراد مفید است.

زیره ی کرمان

این سایت مانند زیره برای همه ی افراد مفید است.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر جایگاه یتیم» ثبت شده است

چشم هایم را به سختی باز کردم، هنوز سفیدی جلوی چشمانم بود،صدای پرنده های پشت پنجره مرا بیدار کرده بود. خدای من اینها چقدر حرف میزنند این وقت صبح چه حرفی برای گفتن دارند؟!
به سختی خودم را از رختخواب جدا کردم، پنجره را بازکردم، گنجشک هایی که روی شاخه های درخت دور هم جمع شده بودند با شنیدن صدای پنجره به آسمان پرواز کردند. رو به گنجشک ها کردم و گفتم: ای پرنده های پرحرف ، من تازه چشمانم سنگین شده بود تا چند دقیقه ی پیش داشتم به همسر و فرزندانم صبحانه میدادم تازه آمده بودم تا کمی استراحت کنم.
نسیم خنک صبحگاهی به صورتم خورد.به به چه هوایی! نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه را به شش هایم هدیه دادم.پنجره را نیمه باز گذاشتم تا هوای خانه عوض شود.به آشپزخانه رفتم و رادیوی کوچکم را که آنجا بود روشن کردم، داشت آهنگ شادی پخش می کرد بعد از آنگوینده ی رادیو، شروع کرد به صحبت کردن از مقام حضرت زهرا،(س) ؛ مادر ؛ زن؛ ...
اَووو .. امروز روز مادر است ،اصلا یادم نبود خیلی به وجد آمدم، لبخند به لبانم نقش بست.هیجان زده شده بودم ، نمیدانستم از کجا شروع کنم ؛ اول خانه را مرتب کنم؟ نه، اول غذا درست کنم؟ نه، نه، اول ظرفها را میشویم...
خلاصه بعد از 3-4ساعت کارمداوم همه چیز مرتب شد، غذای مورد علاقه ی بچه ها باقالی پلو هم آماده شده بود ، بخاری که از لوله ی قوری می آمد وبوی هلی که در فضا پیچیده بود، گواه دم کشیدن چای هل بود.
ساعت 13:30دقیقه بود روی صندلی نشستم وچشمانم را بستم، شروع به شمارش کردم1-تیک..صدای باز شدن در آسانسورآمد 2-کلید وارد قفل در شد 3-در باز شد. چشم هایم را باز کردم وبا شور و حرارت زیاد گفتم: سلام ، سلام ، سلام
اما....

آنها معمولی وارد خانه شدندو مثل همیشه با آه وناله وابراز خستگی و من همانجابی رمق، سر جایم نشستم و بقیه بعد از شستن دستهایشان دور میز جمع شدندغذا را برایشان کشیدم، شروع کردند به خوردن.
در حالی که برنج را سر قاشقم میکردم ،به همسرم گفتم: چه خبر؟ او هم با دهان پر گفت: اوف فقط شلوغی، ترافیک، خستگی. گفتم: خوب خداقوت. صورتم را به سمت بچه ها چرخاندم و گفتم:دخترهای من شما چه خبر؟ دوتایی باهم گفتن: سلامتی .انگار کسی حرفی برای گفتن نداشت و حتی کسی از مناسبت امروز هم خبری نداشت.
بعد از ناهار میز را جمع کرد، همه برای استراحت رفتند. برای خودم یک چای داغ ریختم و روی صندلی پشت پنجره نشستم هنوز پنجره باز بودو هوای ملایمی به داخل اتاق می آمد لیوان چای را روی لبه ی پنجره گذاشتم.پرنده های ناقلا دوباره دور هم جمع شده بودند، فکر کنم داشتند وقایع روز را برای هم تعریف می کردند. به آنها حسودیم شد، چقدر باهم صحبت می کنند.
یاد دوران کودکی ام افتادم، یاد روزهای مادر داشتن، همیشه رختخوابم را کنار مادرم می انداختم و تا دستم را نمی گرفت خوابم نمی برد. از صبح که چشمانم را باز می کردم نگاهم به صورت قشنگ مادر م می افتاد تا شب که چشمانم را می بستم. در طول روز از وقتی که از مدرسه می آمدم یک ریز با او صحبت می کردم همه ی اتفاقات را برایش تعریف میکردم درس هایم را برایش میخواندم، گاهی مادرم از این همه پرگویی من خسته می شد ولی من از بودن با او خسته نمی شدم، خدایا چه زود گذشت روزهای خوب مادر داشتن.
اشک در چشمانم حلقه زدگوشی خانه را که روی میز کنارم بود برداشتم وشماره ی خانه ی پدری ام را گرفتم زنگ میخورد اما...
اشکهایم از چشمانم رها شدند و روی گونه ام غلتیدند.ناگهان چیزی جلوی چشمانم را پوشاندترسیدم، دستانم را روی آنها گذاشتم دستهای همسرم بودندبه سمتش برگشتم او و دخترانم پشت سرم بودند وبا هم گفتند: روزت مبارک.
خدای من آنها مرا فراموش نکرده بودند، دخترانم را در آغوش گرفتم چند شاخه ی گل مریم برایم خریده بودند؛ همسرم گفت: مریم عزیزم، از همه ی زحماتت متشکرم. از خجالت گونه هایم سرخ شده بود.
او ،چای پشت پنجره را برداشت که بخورد، گفتم: نه، این دیگر سرد شده است بگذار تا برایت یک چای هل داغ بریزم و همه به آشپزخانه رفتیم.
وهنوز پنجره نیمه باز بود و گنجشک ها در حال صحبت کردن..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۴۸
بانوی کرمانی